عشق بازی با جهان و قدرشناسی از همه لحظه های زندگی

عشق بازی با جهان و قدرشناسی از همه لحظه های زندگی
برگردان نوشته هایی از اُولیور ساکس*

با یاد علی اکبر خونانی، مردی که قدر همه لحظه های زندگی را می شناخت

یادداشت: بیش از یک سال پیش، کتاب کوتاه ((قدرشناسی)) دکتراُولیور ساکس، پزشک متخصص اعصاب و نویسنده شهیر انگلیسی - آمریکایی را خواندم. این کتاب چندی پس از درگذشت او در ماه اوت 2015 به چاپ رسیده بود. از همان هنگام مایل بودم که بخش هایی از آن را به فارسی برگردانم. چند روز پیش در میان اندوهم برای درگذشت آقای علی اکبر خونانی، پدر همسرم، بنابر ویژگی بارز آقای خونانی در قدرشناسی از هر لحظه ی زندگی، دوباره به یاد کتاب ساکس افتادم. اینک این برگردان را تقدیم به خاطره ماندگار و نازنین آقای خونانی می نمایم که سرشار از قدرشناسی از هرلحظه زندگی در کنار همسر و فرزندان دلبندش بود. یاد و سرمشق اش در زمینه ((قدر شناسی)) برقرار و گرامی باد.
(برگردان های زیر از نوشته های اُولیور ساکس در کتاب ((قدر شناسی)) – بویژه صفحات شش تا ده و نوزده تا بیست است. این کتاب بوسیله انتشارات آلفرد ناپف آمریکا و آلفرد ناپف کانادا در سال 2015 چاپ شده است.

به سختی باور می کنم که هشتاد ساله ام. در عوض، بسیاری از موقع ها این احساس را دارم که تازه دارم شروع به زندگی 
کردن می کنم تا آنکه واقعیت یاد آورم می کند که تقریبا به آخر خط رسیده ام...

در چهل و یک سالگی وقتی که داشتم به تنهایی کوه نوردی می کردم، بدجوری از کوه افتادم و پایم شکست، فکر کردم که دارم می میرم. مجبور شدم هر جوری که می توانستم، با یک چوب پای شکسته ام را ببندم و با استفاده از دست ها و بازوهایم به شکلی کج و معوج به سوی پایین کوه شروع به خزیدن کنم. در مدت چند ساعت آزگار که خزیدنم ادامه داشت، خاطرات خوب و بد زندگی به ذهنم هجوم آوردند. بیشترشان از جنس قدرشناسی بودند. قدرشناسی برای همه چیزهایی که با مهر دیگران به من رسیده بود، و قدرشناسی برای هر چیزی که از دست من در جبران شان بر آمده بود...

در آستانه هشتاد سالگی، با وجود مشکلات ناشی از بیماری و جراحی از پای در نیامده ام و دچار ناتوانی جسمانی و کاری نشده ام. خوشحالم که زنده ام: نوعی احساس ((خوشحالم که نمرده ام!)) که گاهی در روزهایی که هوا خوب و آفتابی است در من وجد می زند. (این موضوع مرا به یاد داستانی می اندازد که از یکی از دوستانم شنیدم. دوستم تعریف می کرد که در یک روز بهاری دلپذیر و عالی داشت با ساموئل بکت در پاریس قدم می زد. دوستم به ساموئل بکت می گوید: ((یک چنین روزی است که آدم را خوشحال می کند که زنده است)). بکت در جواب می گوید: ((من دیگر تا این اندازه جلو نمی روم)). من سپاسگزارم که خیلی چیزهای خوب و بد را تجربه کرده ام، برخی عالی و شگرف و برخی وحشتناک. من خوشحالم که این فرصت را داشته ام که بسیار بنویسم و در عوض بسیاری نامه از همکاران و خوانندگان دریافت کنم و از اینراه، به قول ناتانیال هاتورن، از((عشق بازی با جهان)) لذت ببرم.

متاسفم که بسیاری از موقع ها وقتم را بی جهت تلف کردم و هنوز می کنم. متاسفم که هنوز در سن هشتاد سالگی همان قدر از خجالتی بودنم زجر می کشم که در بیست سالگی می کشیدم. متاسفم که جز زبان مادری ام، زبان دیگری بلد نیستم و متاسفم که آن قدر که باید و شاید، سفر نکرده ام و یا تجربه شناخت فرهنگ کشورهای دیگر را نداشته ام.

احساس می کنم که هنوز بایستی بکوشم که زندگی کردنم را کامل کنم، حال هر معنایی که بشود برای ((کامل زندگی کردن)) قایل شد. بعضی از بیماران من که در نود یا صد سالگی اشان بسر می برند می گویند ((نونک دی میتیس))، یعنی: ((من به تمام و کمال زندگی کرده ام، و حالا آماده ام که در گذرم)). برای برخی از آنها، معنای این درگذشت، به بهشت رفتن است – در واقع همیشه صحبت از به بهشت رفتن است تا به جهنم رفتن. گرچه بایستی اشاره بزنم که ساموئل جانسون و جیمز بازول هر دو از فکر رفتن به جهنم بر خود می لرزیدند و از دست دیوید هیوم خشمگین می شدند که به بهشت و جهنم هیچ عقیده ای نداشت و اهمیت نمی داد. خود من هیچ عقیده ای ( و یا علاقه ای) به زندگی پس از مرگ ندارم جز آنکه می دانم که در خاطره دوستانم باقی می مانم و نیز امیدوارم که شاید از راه کتابهایم همچنان با مردم ((سخن)) بگویم.

خیلی وقت ها، دبلیو اچ آودن به من می گفت که فکر می کند تا هشتاد سالگی زندگی کند و بعد ((تلپی بیفتد و بمیرد)) – (او فقط تا شصت و هفت سالگی زندگی کرد).  اگرچه چهل سال از مرگ او می گذرد، بسیاری اوقات من به یادش می افتم، و نیز به یاد مادر و پدرم و بیماران پیشینم – که همه اشان خیلی وقت است که مرده اند ولی من به آنها مهر می ورزم و همچنان برایم با اهمیت هستند.
در سن هشتاد سالگی، شبح بیماری فراموشی و آلزیمار از دور پدیدار است. چه بسا یک سوم همدوره ای های آدمی مرده اند و بسیاری دیگر درگیر بیماری های وخیم جسمی و مغزی هستند و توام با فلاکت و تراژدی زندگی می کنند. در هشتاد سالگی، آثار فرسودگی هویدا شده اند، حرکت و واکنش به کندی گراییده، نام اشخاص بیش از پیش به یاد آدم نمی آید، و بایستی در میزان صرف انرژی ملاجظه کرد. با همه اینها، باز هم در بسیاری موقع ها، آدم احساسی پر از انرژی و میل به زندگی دارد، و به هیچ وجه خود را ((پیر)) نمی بیند. شاید من بتوانم این بخت را بیابم که چند سال دیگری با برخورداری از یک تندرستی نسبی، کماکان - که به تاکید فروید دو کیفیت مهم زندگی هستند – توام با ((عشق ورزیدن)) و ((کار کردن))، به زندگی ادامه دهم.
من امیدوارم که هنگام مرگم، مانند فرانسیس کریک، سرپا بمیرم. وقتی که به او گفته شد که سرطان روده اش برگشته است، هیچ سخنی نگفت، برای دقیقه ای نگاهی به فضای دور انداخت و بدون اشاره ای به سرطانش، به حرف قبلی خودش پرداخت. چند هفته پس از خبر بازگشت سرطانش، وقتی که دوستان بازموضوع بیماری اش را پیش کشیدند، او گفت: ((هر آغازی بایستی پایانی داشته باشد)). تا هنگام مرگ در سن هشتاد و هشت سالگی همچنان سرپا به انجام کارهای بسیار خلاقه اش ادامه داد.
زندگی خودم:
در ده سال گذشته، من بیش از پیش نسبت به موضوع مرگ همدوره ای هایم هوشیاری پیدا کرده ام. نسل من در حال خارج شدن از گردونه است، و هر یک مرگ مانند یک تکان ناگهانی است که منجر به از دست دادن پاره ای از تنم است. وقتی ما هم دوره ای ها همه بمیریم، دیگر هیچ کس نظیر ما نخواهد بود. باری، هیچ کسی شبیه هیچ کس دیگر نیست. وقتی آدمیان می میرند، کسی جای آنها را نمی گیرد. هر مرده ای یک حفره در بازماندگان به جای می گذارد که پر شدنی نیست. این برخاسته از سرنوشت آدمی است – وهم بنابر شالوده ژنتیک و سلسله اعصاب – که هر انسانی، فردی منحصر بفرد باشد، راه خودش را در زندگی پیدا کند، زندگی خودش را سپری سازد، و به طرز خودش بمیرد.
نمی توانم وانمود کنم که هیچ ترسی از مرگ ندارم. ولی احساس غالب ام، قدرشناسی است. من عشق ورزیده ام و عشق دیده ام، کمک های زیادی به من شده است و نیز در عوض کمک هایی کرده ام. من فرصت خواندن، مسافرت کردن، اندیشیدن و نوشتن را داشته ام. من فرصت عشق بازی با جهان را داشته ام، عشق بازی ویژه میان نویسندگان و خوانندگان.
بالاتر از همه چیز، من یک موجود جاندار بوده ام، یک جانور متفکر، در این سیاره زیبا، و این خودش امتیازی بزرگ و ماجرایی هیجان انگیز بوده است.

*((اُولیور ساکس در سال 1933 در لندن زاده شد و در کالج کوینز، آکسفورد تحصیل کرد. او آموزش پزشکی خود را در بیمارستان ((مانت زایون)) شهر سانفرانسیسکو و دانشگاه یو سی ال ای انجام داد. وی سپس به نیویورک رفت و در آنجا بلافاصله درمان بیمارانی را بر عهد ه گرفت که شرح آنها را در کتاب ((بیداری ها)) نوشته است.
دکتر ساکس پنجاه سال پزشک اعصاب بود و کتاب های بسیاری [در این زمینه] منتشر کرده است... روزنامه نیویورک تایمز او را ((ملک الشعرای پزشکان)) نامیده است. در طول سالها او جایزه های بسیاری دریافت کرده است.))
  
(برگردان شرح حال از کتاب قدرشناسی است)    

دکتر اولیور ساکس

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

باز مصلوبی مصدق در هفتاد سالگی

یاد آر ز شمع مرده یاد آر: گشایش بنیاد آموزشی دهخدا

شاپور بختیار فریاد گر وجدان های بیدار تنها