در باره ی اهدای جایزه صلح نوبل به ماریا کورینا ماچادو
هر آینه بایستی شکرگزار بود
که کمیته نوبل، جایزه صلح امسال را به دونالد ترامپ اهدا نکرد، اگرچه با اهدای آن
به خانم ماریا کورینا ماچادو، باری دیگر بر کوس رسوایی کمیته نوبل کوبیده شد. بی
شک، خانم ماچادو، رهبر اصلی مخالفان نیکلاس مادورو، رییس جمهور خودکامه ونزوئلا،
زن با شهامتی است – بویژه اگربنابر گزارش ها، در خاک ونزوئلا پنهان باشد. لیک شوربختانه
رویکرد خانم ماچادو در زمینه ی سیاست داخلی ونزوئلا و سیاست بین المللی تنها صلح
جویانه نیست.
پیشینه ماچادو گویای این
واقعیت است که او در مبارزه اش ضد هوگو چاوز، رییس جمهور فقید و خودکامه ونزوئلا و
جانشین او، نیکلاس مادورو، تنها به روش های صلح آمیز بسنده نکرده است. رد پای حضور
او در کودتای سال 2002 علیه هوگو چاوز مستند است. او پشتیبان دخالت قدرت های خارجی
در ونزوئلا و در صورت لزوم توسل آنها به زور نظامی برای سرنگونی مادورو از قدرت
است. درماههای اخیر، ماچادو از بمباران قایق های ونزوئلایی و کشتار سرنشینان آنها
بوسیله دولت ترامپ دفاع کرده است، اگرچه
گناهکار بودن سرنشینان در امر قاچاق مواد مخدر، مورد تایید مقامات بی طرف بین المللی
قرار نگرفته است. شاید در وادی سیاست – نه از جنبه اخلاقی – بشود پذیرفت که این
جهت گیری ها، امری رایج به شمار می آیند، لیک هیچکدام اینها صلح آمیز نیستند.
در هفتم اکتبر 2023، حماس
با قساوت تمام، نزدیک 1200 اسراییلی را کُشت و گروهی را به گروگان گرفت. هیچ آدم
صلح جویی نمی توانست حمله خونبار حماس را محکوم نکند. پس از آن حمله و در دو سال
گذشته، دولت دست راستی اسراییل به رهبری بنیامین نتانیاهو و بوسیله ارتش اسراییل
بیش از شصت هزار از اهالی غزه را کُشته، دهها هزار نفر را مجروح کرده و دو میلیون
نفر را با منهدم کردن خانه و کاشانه و شهرهایشان بی خانمان کرده است. هیچ آدم صلح
جویی نمی توانست این کشتار نسلی را محکوم نکند. خانم ماچادو حمله ی حماس را محکوم
کرد ولی نه تنها کشتار غزه بوسیله اسراییل را محکوم نکرده، بل از نتانیاهو و حزب
لیکود پیشتیبانی هم کرده است و خود را هم پیمان او می داند. آیا می شود جایزه صلح
نوبل را به کسی تقدیم کرد که گرچه برای دموکراسی در کشورش می جنگد ولی در همان حال
پشتیبان کشتار مردم بی گناه از جمله بچه ها در کشوری دیگر و بوسیله سلاح های نابودی
گسترده باشد؟ آیا بدین ترتیب نیست که واژه صلح از معنای آن سترون می شود؟
و آنگاه می رسیم به روز نهم
اکتبر 2025 که خانم ماچادو با خبر می شود که جایزه صلح نوبل را برده است. شاید
بشود فرض کرد که دریافت این جایزه ناگهان ماچادو را دستکم برای یکروز از سیاست
بازی های رایج سیاستمداران بدور کند. افسوس که خانم ماچادو این فرصت را نیز از دست
می دهد و با تقدیم جایزه صلح نوبلش به دونالد ترامپ، اهمیت نمادین این جایزه را
زیر پا می گذارد و در مقام یک سیاستمدار محافظه کار جویای قدرت، آستان بوس جایگاه
مردی می شود که بارقه ای از صلح جویی در پیشینه و منش اش نیست.
در باره ی رفتار شخصی، دونالد
ترامپ به زبان خودش و بنابر همه شواهد موجود، مدافع دست اندازی جنسی به زنان است و
در یک دادگاهی مدنی در این ارتباط محکوم شده است. دست یازیدن ترامپ به کودتای
نافرجام ژانویه شش 2021 برای باقی ماندن در کاخ سفید پس از باختش به جو بایدن نشانگر
غیر دموکراتیک بودن اوست. یورش به خانواده های مهاجر و جدا کردن پدران و مادران از
بچه ها از جمله آنهایی که دارای موقعیت قانونی موقت اداره مهاجرت آمریکا هستند، قساوت
قلبی و غیر مسالمت آمیز بودن ترامپ را هویدا می سازد. و در باره ی پشتیبانی آشکار
ترامپ از نتانیاهو در ارتکاب به کشتار نسلی و تایید تلویحی پوتین در ادامه جنگ افروزی
و کشتار در اوکراین سخنی بیش نمی گوییم.
به این گونه است که جایزه
صلح نوبل بیش از پیش رو به بی اعتباری دارد و چه بسا با دادن این جایزه به دونالد
ترامپ در سالهای آینده، به اوج بی آبرویی بدون بازگشت برسد – اگرچه پیشتر نیز در
سالهای پس از جنگ جهانی دوم با ندادن جایزه به چهرهای برجسته ای چون مهاتما گاندی،
مراتب بی آبرویی خود را به نمایش گذارده بود.
اینجاست که می توان به
اهمیت چهره هایی چون لو دوک تو و ژان پل سارتر پی برد. در سال 1973، لو دوک تو در
مقام مذاکره کننده ویتنام شمالی جهت برقراری صلح میان ویتنام و آمریکا در کنار
هنری کیسنجر، برنده مشترک جایزه صلح نوبل شد. ولی او از دریافت این جایزه به دلیل
اینکه هنوز صلح میان دو کشور کامل نشده است، خودداری کرد. بدینوسیله او نشان داد
که اصل برخورداری از صلح مهمتر از دریافت جایزه آنست. در سال 1964، ژان پل سارتر،
فیلسوف و نویسنده شهیر فرانسوی از دریافت جایزه نوبل ادبیات خودداری کرد و گفت که
از هر گونه جایزه بازی بر حذر است. نگرانی سارتر در این بود که با پذیرش این گونه
جایزه ها، نویسنده مدیون موسسه ی جایزه دهنده و مواضع آن می شود و از استقلال و
آزادی نویسنده کاسته می شود. در اشاره به این دو مورد، منظور این نیست که نبایستی
جایزه داد یا گرفت یا اینکه هرکس جایزه صلح نوبل را گرفته آلوده است. لیک بایستی با
خواندن توضیح دقیق و موشکافانه ای که سارتر در پیوند با تصمیمش در آن روزگار داده
است، «هم مو را دید و هم پیچش آنرا». (ترجمه متن این نامه در زیر درج است)
شاید پرسیده شود که در این
میانه تکلیف بزرگانی چون مارتین لوتر کینگ که برنده ی جایزه صلح نوبل شده اند،
چیست؟ پاسخ نگارنده این است که این چنین بزرگانی نیازی به جایزه صلح نداشته و
ندارند تا تاثیر انسانی، سازنده و مثبت آنها بر جامعه بومی آنها و جهانیان معتبر
شناخته بشود. این کمیته ی صلح بوده است که از آنها بهره برده است و نه بر عکس. در
مقابل برندگانی بوده اند که از این جایزه بهره ی شخصی برده اند بی آنکه متوجه
مسوولیت اخلاقی شان در قبال جامعه شان باشند.
هشت روز پیش از اعلام برنده
امسال جایزه نوبل، جین گودال، نخستی شناس مشهور و نماد جهانی همزیستی مسالمت آمیز
با جانوران و نگهبان زمین مادر، در گذشت. گودال سراسر زندگی خود را صرف خدمتگزاری
بوسیله ایجاد مناسبات صلح آمیز در تعامل انسان با جانوران و بویژه میمون ها و نیز ارج
گذاری و مراقبت از محیط زیست کرد. مرگ او جهانی را در مقام سپاسگزاری، سوگوار او
کرد. موج ابراز احساسات براستی هم جهانگیر بود و هم از جان و دل افراد بر می خاست.
جین گودال با اینکه بارها نامزد شد، هیچگاه برنده ی جایزه نوبل نشد. این امر کوچکترین
خدشه ای به ارج و منزلت او در نزد جهانیان و چه بسا جانوران زنده ای که او برای
بهروزی شان در تلاشی شبانه روزی بود، وارد نکرد. گودال بنابر پندار، کردار و گفتار
نیک و سراسر صلح آمیزش در دل و اندیشه ی مردم آگاه جهان نشست و جاوادنه است.
باری بقول شاعر: روزگار غریبی
است نازنین.
برگردان فارسی توضیح
ژان پل سارتر در نپذیرفتن جایزه نوبل ادبیات در سال 1964 بوسیله ی چت جی
پی تی. متن انگلیسی این متن از نشریه «نیویورک ریوویو آو بوکز» برداشت شده است.
ژانپل سارتر
ترجمه
به فارسی از بیانیهی منتشر شده در روزنامهی لوموند (Le Monde) در ۲۲ اکتبر، خطاب به مطبوعات سوئد، با ترجمهی انگلیسی ریچارد هاوارد
من از اینکه این ماجرا به نوعی
جنجال بدل شده است، عمیقاً متأسفم: جایزهای به من اعطا شد، و من آن را نپذیرفتم.
این اتفاق فقط به این دلیل افتاد که زودتر از جریانِ در حال وقوع آگاه نشدم. وقتی
در شمارهی ۱۵ اکتبر فیگارو لیتغِرِر (Figaro littéraire)، در ستون خبرنگار سوئدی خواندم که انتخاب
فرهنگستان سوئد به سوی من متمایل است، ولی هنوز قطعی نشده، تصور کردم با نوشتن
نامهای به فرهنگستان ــ که روز بعد ارسال کردم ــ میتوانم موضوع را روشن کنم و
از ادامهی بحث جلوگیری نمایم.
آن زمان نمیدانستم که جایزهی نوبل
بدون مشورت با نظر گیرنده اعطا میشود، و گمان میکردم هنوز فرصت هست تا مانع از
آن شوم. اکنون درک میکنم که وقتی فرهنگستان سوئد تصمیمی میگیرد، دیگر نمیتواند
آن را لغو کند.
دلایل من برای رد این جایزه، نه به
فرهنگستان سوئد مربوط است و نه به خودِ جایزهی نوبل، همانگونه که در نامهام به
فرهنگستان توضیح دادم. در آن نامه به دو نوع دلیل اشاره کردم: دلایل شخصی و دلایل
عینی.
دلایل شخصی این است: امتناع من حرکتی
احساسی یا ناگهانی نیست. من همیشه از پذیرش افتخارات رسمی سر باز زدهام. در سال ۱۹۴۵، پس
از جنگ، وقتی به من «لژیون دونور» پیشنهاد شد، آن را رد کردم، هرچند با دولت وقت
همدلی داشتم. به همینسان، هرگز نخواستم وارد کُلهژ دو فرانس شوم، گرچه
چند تن از دوستانم چنین پیشنهادی داشتند.
این موضع بر پایهی درک من از
مأموریت نویسنده است. نویسندهای که مواضع سیاسی، اجتماعی یا ادبی میگیرد، باید
فقط با ابزار خود ــ یعنی کلمهی مکتوب ــ عمل کند. همهی افتخاراتی که دریافت میکند،
خوانندگانش را در معرض فشاری قرار میدهد که من آن را مطلوب نمیدانم. اگر امضای
من «ژانپل سارتر» باشد، با امضای «ژانپل سارتر، برندهی جایزهی نوبل» یکسان
نیست.
نویسندهای که افتخاری از این دست میپذیرد،
نه تنها خود را، بلکه مؤسسه یا نهادی را که او را مفتخر کرده نیز درگیر میکند.
دلبستگی من به انقلابیون ونزوئلایی فقط تعهد شخصی من است، ولی اگر «ژانپل سارترِ
برندهی نوبل» از مقاومت ونزوئلا حمایت کند، در واقع کل مؤسسهی نوبل را متعهد میسازد.
بنابراین نویسنده باید از تبدیل شدن
به یک نهاد خودداری کند، حتی اگر این امر در شریفترین شرایط رخ دهد، چنانکه در
این مورد چنین است.
این موضع کاملاً شخصی من است و هیچ
انتقادی از کسانی که پیش از من جایزه گرفتهاند در آن نیست. برای چند تن از
برندگان که افتخار آشنایی با آنان را دارم، احترام و تحسین فراوان قائلم.
دلایل عینی من از این قرار است: تنها
نبرد ممکن در جبههی فرهنگی امروز، نبرد برای همزیستی مسالمتآمیز دو فرهنگ است:
شرق و غرب. منظورم این نیست که باید در آغوش هم فرو روند؛ میدانم رویارویی این دو
فرهنگ ناگزیر شکلی از تضاد دارد، اما این تضاد باید میان انسانها و فرهنگها رخ
دهد، نه از طریق مداخلهی نهادها.
خودِ من نیز عمیقاً از این تضاد میان
دو فرهنگ متأثرم؛ من از دل همین تضادها ساخته شدهام. همدلیام بیتردید با
سوسیالیسم و آنچه «بلوک شرق» نامیده میشود است، اما در خانواده و فرهنگی
بورژوایی زاده و پرورده شدهام. این دوگانگی به من اجازه میدهد با کسانی که در پی
نزدیک کردن دو فرهنگاند، همکاری کنم. با این همه، امیدوارم که «بهترها پیروز
شوند»؛ یعنی سوسیالیسم.
از همینرو نمیتوانم افتخاری را که
از سوی نهادهای فرهنگی اعطا میشود، بپذیرم ــ چه از غرب باشد و چه از شرق ــ
هرچند نسبت به وجودشان بیتفاوت نیستم. با آنکه تمام همدلیام با سویهی
سوسیالیستی است، اگر روزی کسی بخواهد جایزهی لنین را به من بدهد، من همانگونه
قادر به پذیرش آن نخواهم بود (که البته چنین نیست).
میدانم که خودِ جایزهی نوبل ذاتاً
جایزهای از بلوک غرب نیست، اما در عمل چنین برداشتی از آن میشود، و گاه
رویدادهایی رخ میدهد که از حوزهی اختیار اعضای فرهنگستان سوئد بیرون است. از این
رو، در وضعیت کنونی، جایزهی نوبل در عمل امتیازی است که یا به نویسندگان غرب یا
به شورشیان شرق تعلق میگیرد. برای نمونه، هرگز به نرودا ــ یکی از بزرگترین
شاعران آمریکای جنوبی ــ داده نشده است. هرگز بحث جدی دربارهی اعطای آن به لویی
آراگون در میان نبوده، در حالی که او نیز شایستهی آن است. تأسفبار است که این
جایزه به پاسترناک داده شد و نه به شولوخف، و تنها اثر شورویای که مفتخر به آن
شد، اثری بود که در خارج منتشر و در کشور خود ممنوع شد.
در زمان جنگ الجزایر، وقتی ما
«اعلامیهی ۱۲۱ نفر» را امضا کردیم، اگر جایزه به من داده میشد، با سپاس آن را میپذیرفتم،
چون افتخار آن نه تنها نصیب من بلکه نصیب آزادیای میشد که برایش میجنگیدیم. اما
چنین نشد، و جایزه تازه پس از پایان نبرد به من تعلق گرفت.
در بحث از انگیزههای فرهنگستان
سوئد، از «آزادی» سخن رفته است؛ واژهای که تعبیرهای بسیار دارد. در غرب، تنها به
آزادیِ کلی و انتزاعی اشاره دارد؛ اما برای من، آزادی مفهومی عینیتر است: آزادی
یعنی اینکه انسان حق داشته باشد بیش از یک جفت کفش داشته باشد و سیر بخورد.
به نظرم کمتر خطرناک است که جایزه را
نپذیرم تا آنکه بپذیرم. اگر بپذیرم، خود را در معرض آنچه میتوانم «بازتوانی
عینی» بنامم، قرار میدهم. طبق مقالهی فیگارو لیتغِرِر، «گذشتهی سیاسیِ جنجالیِ من دیگر بر ضد من به کار
گرفته نخواهد شد». میدانم این مقاله نظر فرهنگستان نیست، اما بهروشنی نشان میدهد
که پذیرش من چگونه در برخی محافل راستگرا تعبیر میشد. من این «گذشتهی سیاسی
جنجالی» را همچنان معتبر میدانم، هرچند آمادهام در برابر رفقایم برخی خطاهای
گذشته را بپذیرم.
با این سخنان نمیخواهم بگویم که
جایزهی نوبل «بورژوایی» است، بلکه میگویم چنین تفسیری ناگزیر در محافل بورژوایی،
که من بهخوبی میشناسمشان، شکل خواهد گرفت.
سرانجام، میرسیم به مسئلهی پول:
مبلغ هنگفتی که فرهنگستان همراه با احترام خود به برنده اعطا میکند، باری سنگین
بر دوش او میگذارد و این مسئله مرا سخت رنج داده است. یا باید جایزه را پذیرفت و
پول آن را صرف سازمانها و جنبشهایی کرد که مهم میدانی ــ مثلاً من به «کمیتهی
ضد آپارتاید در لندن» اندیشیده بودم ــ یا باید جایزه را از سر اصول اخلاقی رد کرد
و در نتیجه، همان جنبشها را از پشتیبانی مالی محروم ساخت. اما به گمان من این
مسئلهای کاذب است. بدیهی است که من از ۲۵۰ هزار کرون صرفنظر
میکنم، چون نمیخواهم در شرق یا غرب نهادی شوم. اما در مقابل، از من نمیتوان
خواست که در برابر ۲۵۰ هزار کرون از اصولی چشم بپوشم که نه تنها از آنِ من بلکه از آنِ همهی
رفقای من است
همین نکته است که پذیرش و رد این
جایزه را برایم چنان دردناک کرده است.
مایلم این بیانیه را با پیامی از همدلی و احترام به مردم سوئد به پایان برسانم.
Comments