دل فولاد هنوز مانده در راه مصدق* به مناسبت سالگرد کودتای 28 مرداد 1332

 


 

«از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست

منم از هر که در این ساعت غارت زده تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیزم دل من بود و کنون می بینم

دل فولادم مانده در راه. »

"نیما یوشیج"

 

با گذشت بیش از هفتاد سال از کودتای 28 مرداد، قلب مصدق که در دفاع از حقوق ملت ایران در برابر دشمنان داخلی و استعمارگران خارجی چون فولاد بود، همچنان پرتپش و منتظر در محل خانه شماره 109 خیابان کاخ تهران است، چشم به راه فرا رسیدن آزادی، دموکراسی، رفاه و شادابی پایدار برای ملت ایران.

مصدق در دامان مادری بزرگ شد که از نوادگان عباس میرزا بود. نجم السلطنه نخستین بیمارستان مدرن ایران «نجمیه» را بنیان گذارد. پس از درگذشت مادرش، مصدق تا زنده بود بر اداره ی امور این بیمارستان سرپرستی کرد و در 14 اسفند 1345 در همانجا به خواب ابدی فرو رفت. از مادر و زنی چنین سترگ و ستبر بود که مصدق آموخت در راه پیشبرد و دفاع از حقوق مردم، نبایستی از ناسزا گویی بی همه چیزان نومید شد. می گویند که تا آخرین نفس، او دو چیز را در زندگی بیش از همه دوست داشت: ایران و مادرش.

 نخستین یادگاری از پدر، میرزا هدایت الله وزیر دفتر، گرفتن عنوان مصدق السلطنه از ناصرالدین شاه بود که در سن نُه سالگی به مناسبت درگذشت پدرش به او رسید - اگرچه با نام دکترمصدق بود که شهره ی آفاق ایران و جهان شد. لیک بالاتر از لقب، آنچه از پدر برایش باقی ماند، مستوفی گری بود. او فراگرفت که در زندگی فردی و اجتماعی عصر جدید، تمشیت و نظارت درست بر  دخل و خرج در امور مالی است که به انسان، جامعه و کشور، آزادی، استقلال و احترام می بخشد. بر اثر تجربه ی کار مستوفی گری، مصدق به نیکی درک کرد که وابستگی مالی چه برای شخص و چه در امر کشورداری و سیاست، زود و یا دیر، فساد و مکافات به بار می آورد. 

مصدق در سفرهایش به خارج کشور و ادامه تحصیل در فرانسه و سویس بود که بیش از پیش آموخت که ایران و جهان دارای وجه انسانیت مشترک و بهم پیوسته هستند. او به ژرفی دریافت که می بایستی هم ایرانی بود وهم آنچه موجب پیشرفت و خوشبختی بشر است را از فرهنگ های دیگر آموخت. زندگی توام با تحصیل و کارآموزی در رشته ی حقوق در نوشاتل سویس را بیش از هر جایی پسندید تا آنجا که می خواست تابعیت دوم خود را از کشور سویس بگیرد. لیک، تلگرامی از رئیس الوزرای وقت، مشیرالدوله، که او را برای خدمت در مقام وزارت عدلیه (دادگستری) به تهران فراخوانده بود، سرنوشت او را به عنوان میهن پرست ایرانی رقم زد.

در کوران انقلاب مشروطیت و همنشینی با مشروطه خواهان و بویژه برجستگانی چون علی اکبر دهخدا، حاج میرزا یحیی دولت آبادی، مستوفی الممالک و احتشام السطنه بود که هویت، رویه و رویکردش با آرمان ها و رویه ی مشروطه خواهی، انساندوستی و میهن پرستی گره خورد و بر اثر یافتن تجربه های سترگ اجتماعی و سیاسی آبدیده شد. این تجربه های استثنایی شامل وکالت در مجلس، وزارت، معاونت وزیر و والیگری بود.

 مصدق در دوره ی والیگری فارس با کودتای 1299 سید ضیاء الدین طباطبایی و رضا خان میرپنج که سپس به نام سردار سپه ملقب شد، رویارویی کرد. در سالهای پس از آن از رئیس الوزرایی سردار سپه در سلطنت احمد شاه پشتیبانی کرد. در نهم آبان ماه 1304، در مقام نماینده مجلس شورای ملی، با شاه شدن سردار سپه مخالفت اصولی کرد. او چنین گفت:  

«ما می‌گوییم که سلاطین قاجاریه بد بوده‌اند، مخالف آزادی بوده‌اند، مرتجع بوده‌اند، خوب حال آقای رئیس‌الوزراء پادشاه شد، اگر مسئول شد که ما سیر قهقرایی می‌کنیم. امروز مملکت ما بعد از بیست سال و این همه خونریزی‌ها، می‌خواهد سیر قهقرایی بکند و مثل زنگبار بشود، که گمان نمی‌کنم در زنگبار هم این‌طور باشد که یک شخص هم پادشاه باشد و هم مسئول مملکت باشد.

اگر گفتیم که ایشان پادشاه و مسئول نیستند آن وقت خیانت به مملکت کرده‌ایم برای این‌که ایشان در این مقامی که هستند موثر هستند همه کار می‌توانند بکنند.

در مملکت مشروطه، رئیس‌الوزراء مهم است نه پادشاه، پادشاه فقط می‌تواند به‌واسطه رای عدم اعتماد مجلس، یک رئیس الوزرایی را بفرستد که در خانه‌اش بنشیند یا به واسطه تمایل مجلس، یک رئیس‌الوزرایی را به کارد بگمارد. خوب اگر ما قائل شویم که آقای رئیس‌الوزرا پادشاه بشوند آن‌ وقت در کارهای مملکت هم دخالت کنند و همین آثاری که امروز از ایشان ترشح میکند، در زمان سلطنت هم ترشح خواهد کرد؛ شاه هستند، رئیس‌الوزراء هستند، فرمانده کل قوا هستند؛ بنده اگر سرم را ببرند، تکه‌تکه‌ام بکنند، و آقای سید یعقوب [نماینده مجلس که جانبدار پادشاهی رضا خان بود] هزار فحش به من بدهد، زیر بار این حرف‌ها نمی‌روم.

بعد از بیست سال خون‌ریزی. آقای آقا سید یعقوب! شما مشروطه‌خواه بودید، آزادی‌خواه بودید. ابتدا خودم شما را در این مملکت دیدم که پای منبر می‌رفتید و مردم را دعوت به آزادی می‌کردید؛ حالا عقیده شما این است که یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد، هم رئیس الوزراء باشد، هم حاکم؟! اگر اینطور باشد که ارتجاع صرف است، استبداد صرف است‏. پس چرا خون شهدای راه آزادی را بی‌خود ریختند؟! چرا مردم را به کشتن دادید؟! می‌خواستید از روز اول بیایید بگویید که ما دروغ گفتیم و مشروطه نمی‌خواستیم؛ یک ملتی است جاهل، و باید با چماق آدم شود

باری، رضا خان، رضا شاه شد.

مصدق در سالهای 1305 تا 1307 نماینده مجلس ششم شورای ملی بود و در کنار اشخاصی چون سید حسن مدرس، از انگشت شمار نمایندگان منتقد سیاست های رضا شاهی به شمار می آید. با اوج گرفتن استبداد رضا شاه، مصدق 12 سال را تبعید گونه در احمد آباد سپری کرد. در تیر ماه 1319 او به وسیله شهربانی رضا شاه دستگیر و به زندان بیرجند فرستاده شد. در آذر ماه همان سال، پس از درخواست ارنست پرون از ولیعهد، محمد رضا جوان از پدرش رضا شاه، برای آزادی مصدق میانجیگری کرد. مصدق از زندان بیرجند آزاد شد و در احمد آباد زیر نظر شهربانی قرار گرفت. مصدق تا زنده بود از محمد رضا شاه بابت این میانجیگری سپاسگزار بود. در سالهای پسین مصدق به شاه گفته بود که من به پدر شما باور نداشتم ولی به شما اعتقاد دارم. در زمان نخست وزیری دوباره در پی قیام ملی سی ام تیر 1331، مصدق در پشت قرانی برای محمد رضا شاه چنین نوشت: «دشمن قران باشم اگر بخواهم بر خلاف قانون اساسی عمل کنم و همچنین اگر قانون اساسی را نقض کنند و رژیم مملکت را تغییر دهند من ریاست جمهور را قبول نمایم.»

پس از اشغال ایران به وسیله ی متفقین و سقوط رضا شاه، در نخستین انتخابات مجلس (دوره چهاردهم) به سال 1322، مصدق با بیشترین رای به عنوان نماینده اول تهران انتخاب شد. مبارزات مصدق علیه دخالت خارجی و استبداد داخلی با تحصن در کاخ شاه در پاییز 1328 و تشکیل جبهه ملی ایران، به اوج رسید. سرانجام در تداوم این مبارزات و با پشتیبانی جمهور گسترده مردم، نمایندگان جبهه ملی در 29 اسفند 1329، لایحه ملی شدن صنعت نفت ایران را به تصویب مجلس شورای ملی و توشیح محمد رضا شاه رساندند. از آن سال تا کنون، 29 اسفند هر سال روزی است برای بزرگداشت سروری و عاملیت ملت ایران در تعیین سرنوشت خود.

با داشتن چنین توشه ی پرباری بود که مصدق بنابر اراده عمومی مردم و رای تمایل نمایندگان مجلس شانزدهم در اردیبهشت سال 1330 و تایید محمد رضا شاه، نخست وزیر ایران شد. هدف دولت او دو چیز بود: اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت و برگزاری انتخابات آزاد. مصدق قویا این انتظار را داشت که دولت انگلستان به کمک سرسپردگان داخلی اش به هرگونه مبارزه همه جانبه آشکار و پنهان توام با ترفند و کارشکنی علیه او دست بزند تا او و همکارانش را از پیشبرد اهداف ملت ایران بازدارد. لیک او انتظار این را نداشت که پادشاه مملکت با زد و بند با سرویس های مخفی آمریکا و انگلیس و همکاری آخوندها علیه او کودتا کند.

مصدق می خواست که پادشاه متکی به دولت خدمتگزار مردم و ملت باشد، شاهی که بنابر اصول مشروطیت تنها سلطنت می کند و بری از مسوولیت حکومتگری است. شوربختانه محمد رضا شاه می خواست که هم سلطنت کند و هم حکومت.

مصدق قوای مملکت را ناشی از ملت می دانست. در مقابل، محمد رضا شاه، قوای مملکت را ناشی از شاه می دانست. مصدق به توانایی و مشارکت مردم باور داشت. شاه توانایی را از آن خود می دانست. مصدق شاهی می خواست متکی بر ملتش که همواره قدرش را بدانند تا مبادا روزی یک قدرت خارجی شاه را به مقام قدرت برساند و روزی دگر، او را بردارد. شوربختانه پندار و کردار محمد رضا شاه زیر چنبره ی قدرت های خارجی گرفتار بود و ماند.

در 25 مرداد 1332، با ترغیت ملکه ثریا و خواهرش اشرف پهلوی، شاه با برنامه ریزی و کمک دولت های آمریکا و انگلستان و همکاری آخوندها به سرکردگی کاشانی و بهبهانی، ارتشی ها و سایر خود فروختگان، علیه دولت قانونی محمد مصدق کودتا کرد. کودتا پس از شکست نخستین در 28 مرداد موفق شد. افسوس آنچه شاه نفهمید و نخواست بفهمد این بود که این کودتا تنها علیه شخص مصدق نبود. در بنیادش، کودتا علیه مشروطیت بود. کودتایی بود علیه باور داشتن به توانایی های ملت ایران و داشتن حق مشارکت مردم در اداره و گزینش سرنوشت خویش. کودتایی بود در نفی ادامه ی رویاپردازی قلب هایی پر تپش و سرهایی پر آرزو برای ایرانی آزاد، دموکرات، شاداب و آباد.

صبح روز 28 مرداد، دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجه دولت ملی به همراه پسر خواهرش، دکتر سعید فاطمی، برای آخرین دیدار در منزل نخست وزیر بودند. هنگام ترک منزل، دکتر فاطمی رو به دکتر غلامحسین مصدق، پسر مصدق، چنین پیش بینی کرد که رویه مصدق در قبال کودتا، دولت او و سر یارانش را به باد خواهد داد، ولی افزود، ما همچنان با دکتر مصدق خواهیم بود. آخرین فریاد فاطمی پیش از تیربارانش در مقابل جوخه ی آتش، «زنده باد مصدق» بود!

 حوض قلبی شکل و دل فولاد در راه مانده مصدق

در روز 28 مرداد، مصدق بهمراه نزدیکترین یارانش در خانه مانده بود. از بعد از ظهر، ارتشی های کودتا چی خانه را زیر رگبار گلوله گرفته بودند. سرهنگ ممتاز و سایر سربازان وفادار به دولت قانونی، از خانه ی نخست وزیر با شهامتی بی نظیر دفاع می کردند و بر عهد خود استوار بودند که تا آخرین فشنگ و نفس مقاومت کنند. مصدق می خواست که همانجا کشته شود. یارانش به او التماس کردند که به خاطر سربازهای فداکار و سایر بی گناهان، خانه را ترک کند که سرانجام چنین کرد، اگرچه دل فولادی اش که آکنده از امید و  آرزوهای بزرگی برای ایران بود را در آن خانه به جای گذارد.

در عکس های خانه ی مصدق از روز 28 مرداد، نشانه های تخریب و غارت خانه بوسیله رجاله ها هویداست . اما حوضی با شکل قلب در حیاط دست نخورده به نظر می آید! چه کسی این قلب را در خانه ی مصدق ساخته و نگارده بود؟ حوضی که حتی کودتاچیان به آن صدمه نزدند! شاید او پیشاپیش متوجه اهمیت نمادین این حوض برای تاریخ ایران بود. شاید او پنداشته بود که مصدق دلش را در روز 28 مرداد 1332 پیش از ترک منزلش به شمایل آن حوض در آنجا خواهد گذاشت تا همچنان برای فرا رسیدن آمال ملت ایران بتپد. تا سرانجام روزی برسد که ملت ایران با رسیدن به آزادی و دموکراسی قرین آسایش بشود و دیگر نیازی به تپیدن دل مصدق نباشد. در چنان روزی، کودتای 28 مرداد از موضوع روز خارج می شود و تنها روایتی برای تاریخ نگاران می شود.

تا آنروز در هر 28 مردادی، دل فولادی در راه مانده مصدق،  بیش از هر روزی 

برای ایران در تپش و اضطراب است.

پی نوشت با متن کامل شعر نیما یوشیج:

دل فولادم

ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.


فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد
مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.


ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا
شده اش می سوزد.


از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم
بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

(برداشت متن شعر از تارنمای شعر نو)

*یادداشت: دو چیز الهام بخش من برای نوشتن این مقاله بوده است: 1) دیدن و چند سال اندیشیدن به حوض قلبی شکل خانه ی مصدق که بنابرعکس های روز کودتای 28 مرداد از هجوم کودتاگران در امان مانده بود؛ 2) کتاب «فولاد قلب» به قلم زنده یاد مصطفی اسلامیه، نویسنده و روزنامه نگار، در باره ی زندگی دکتر محمد مصدق (انتشارات نیلوفر، تهران، 1381). از قرار، اسلامیه عنوان کتابش را بنابر شعری از نیما یوشیج توام با بازنویسی بخشی از آن که در سرآغاز کتابش درج شده، برگزیده است. در کنار سایر آثارش، اسلامیه نویسنده ی زندگینامه ای از نیما یوشیج نیز است. به تاکید، در این مقاله عنوان کتاب اسلامیه الهام بخشم بوده و تیتر مقاله را هم وامدار او هستم. با سپاس از او و یادش گرامی باد.  








 


Comments

Popular posts from this blog

آتش بس، همین الان: یادداشت شماره 3، 16 ژوئن 2025، 26 خرداد 1404، حمید اکبری

The Loving Gate of Our Beloved Community

بدرود خیال زیبای من: برگردان سه شعر از والت ویتمن