افسانه نیک دکتر حسین فاطمی
با یاد استاد بهرام مشیری
فرصتی استثنایی و باور نکردنی برایم پیش آمده است آمده است تا ماشین زمان را برای مدتی کوتاه قرض بگیرم و در شب آخر زندگی دکتر حسین فاطمی در 18 آبان 1333 به دیدارش در زندان بروم.
به آنجا که می رسم، خودم را معرفی می کنم و مراتب احترام را
به جای می آورم. اجازه می گیرم تا پیشانی مرد جوان خوش سیمایی را که در سن امروزی
من، سی سال از من جوانتر است را با مهر ببوسم. سپس به او می گویم که ما چقدر
دوستشان داریم و نمی خواهیم که اعدام بشوند تا انوقت برای چنید نسل سوگوارشان باشیم.
به او
التماس می کنم که از روی مصلحت هم که شده، از شاه درخواستِ بخشش کند تا هم برای
همسرِ جوان و پسرِ شیرخوارهاش بماند و هم برای ما یادگاری زنده از دکترمصدق باشد.
او با مهربانی دستانم را می گیرد و با نگاهی نافذ به چشمهایم از من می پرسد اگر چنین کنم، شما نسلهای آتیِ ایران دربارهٔ من چه خواهید گفت؟
می گویم: میدانم که سالها از قتلتان در رنج
نخواهیم بود و عاملِ آن را لعنت نمی کنیم. و نیز تصمیمِ شما برای درخواستِ بخشش را
درک میکنیم و بهیچ وجه ملامتتان نخواهیم کرد.
گفت: عجب!
«من فکر می کردم اگر استغفار کنم، دیگر هیچ کس در این مملکت حرفِ کسی را باور
نخواهد کرد. و پاسخِ جوانانِ آینده چه خواهد بود، وقتی بگویند: حسین فاطمی هم وقتی
پایِ جانش افتاد، به غلط کردن افتاد و زانو زد.»*
می
گویم: اختیار دارید! هرگز چنین نخواهیم گفت. شما برای ما جاودانه اید — همیشه همان
یارِ جوان و وفادارِ دکتر مصدق هستید، وزیرِ خارجه ای که با انگلستان برای ملیکردنِ
صنعتِ نفت مبارزه کرد و ایستاد.
گفت: چقدر
شما جوانهای آینده بزرگوارید! مرا برانگیختید که این کار را بکنم. میدانم که همسرم،
پریوش چقدر امیدوار و خوشحال میشود، و منهم که بیتابِ در آغوش کشیدنِ پسرم،
سیروس، هستم.
از این
سخن او بسیار خوشحال شدم و گمان کردم چه تأثیرِ بزرگی بر این مردِ سترگ تاریخِ
ایران گذاشته ام.
دکتر
فاطمی گفت:
وقت تنگ است؛ فردا، ۱۹ آبان، قرار است اعدامم کنند. باید
دستبهکار شوم، نامهٔ درخواستِ بخشش را بنویسم و هرچه زودتر به مأمورانِ زندان بدهم
تا به دست دربار و شاه برسد.
می
پرسم: آیا از دستِ من کاری برمیآید؟
جواب
می دهد: در واقع، بودنِ تو موجب دردسر خواهد شد و بهتر است هرچه زودترمرا ترک کنی.
با همه
ی وجود او را در آغوش می گیرم و می گویم: به امید دیدارتان در جوانی ام.
او هم
مرا در بغلش می فشرد و می گوید: به امید دیدار شما و همنسل هایتان در پیری ام.
***
اکنون
با ماشینِ زمان بازگشتهام و هفتاد و یکسال از آن دیدار گذشته است. به سراغِ
اینترنت میروم و از گوگل دربارهٔ مرگِ دکتر فاطمی میپرسم تا از خبرِ خوشِ
درخواستِ بخشش و پیامدهایِ آن مطمئن شوم.
جواب
میگیرم که دکتر فاطمی در ۱۹ آبان ۱۳۳۳ اعدام شده است!
بهتزده میشوم و از گوگل میپرسم: مگر او درخواستِ عفو نکرد؟ گوگل پاسخِ منفی میدهد!
سر در
گریبان و پریشانحال میشوم. از سرِ استیصال، قصهٔ سفرِ ماشینِ زمانیِ خودم به
زندانِ دکتر فاطمی را با هوشِ مصنوعی در میان میگذارم و از آن میپرسم چرا دکتر
فاطمی، با وجودِ آنچه به من گفت، درخواستِ بخشش نکرد؟
هوشِ
مصنوعی چنین پاسخ میدهد:
«بزدلان
پیش از مرگ هزاران بار می میرند و شجاعان تنها یکبار!»
میگویم:
این سخنِ شکسپیر است.
پاسخ میدهد:
آری، و دکتر حسین فاطمی جلوهگاهِ ایرانیِ آن
است.
ومیافزاید:
دکتر فاطمی میدانست که اگر درخواستِ بخشش کند، چه
بسا نسلهای آتیِ ایران او را ببخشند، ولی این اوست که خود را نخواهد بخشید! آری،
او معنای زندگی و مرگ همراه با شرف را دریافته بود.
می
دانم که ماشین زمانی در کار نیست و نمی توانم او را دوباره ببینم. از اینروست که
همیشه در افسانه های نیک سراغ دکتر فاطمی را خواهم گرفت.
__________________
* این
بخش از سخنان دکتر فاطمی نقل قولی است از شاهین فاطمی، برادر زاده دکتر فاطمی که از مصاحبه ی امیر مصدق کاتوزیان،
خبرنگار وقت رادیو فردا با ایشان در 29 مرداد ،1392 برداشت اقتباسی شده است. این
است اصل این بخش مصاحبه به زبان دکتر شاهین فاطمی:
«بله. همانطور که عرض کردم آخرین باری
که من ایشان را دیدم، دو هفته مانده بود که عازم آمریکا شوم. ایشان در بیمارستان
لشگر دو زرهی بود. همه رفته بودند بهش التماس کرده بودند که امضا کن و... الان که
برای شما میگویم واقعاً هنوز برای من مشکل است... (بغض)... تا وارد اتاق شدم گفت
شاهین میدانم برای چه آمدی. گفتم درست است. گفتم رحم کنید به پسرتان به سیروس...
حرفی که به من زد گفت اگر من امروز استغفار کنم دیگر هیچکس توی این مملکت حرف کسی
را باور نمیکند. جواب جوانهای مملکت را در آینده تاریخ چه کسی خواهد داد که میگویند
حسین فاطمی هم وقتی پای جانش افتاد (کلمهای که او به کار برد) به «گه خوردن
افتاد». این را من هیچوقت فراموش نمیکنم. یعنی دانسته مرد.»

Comments