افسانه نیک دکتر حسین فاطمی
با یاد استاد بهرام مشیری فرصتی استثنایی و باور نکردنی برایم پیش آمده است آمده است تا ماشین زمان را برای مدتی کوتاه قرض بگیرم و در شب آخر زندگی دکتر حسین فاطمی در 18 آبان 1333 به دیدارش در زندان بروم. به آنجا که می رسم، خودم را معرفی می کنم و مراتب احترام را به جای می آورم. اجازه می گیرم تا پیشانی مرد جوان خوش سیمایی را که در سن امروزی من، سی سال از من جوانتر است را با مهر ببوسم. سپس به او می گویم که ما چقدر دوستشان داریم و نمی خواهیم که اعدام بشوند تا انوقت برای چنید نسل سوگوارشان باشیم. به او التماس می کنم که از روی مصلحت هم که شده، از شاه درخواستِ بخشش کند تا هم برای همسرِ جوان و پسرِ شیرخوارهاش بماند و هم برای ما یادگاری زنده از دکترمصدق باشد. او با مهربانی دستانم را می گیرد و با نگاهی نافذ به چشمهایم از من می پرسد اگر چنین کنم، شما نسلهای آتیِ ایران دربارهٔ من چه خواهید گفت؟ می گویم: میدانم که سالها از قتلتان در رنج نخواهیم بود و عاملِ آن را لعنت نمی کنیم. و نیز تصمیمِ شما برای درخواستِ بخشش را درک میکنیم و بهیچ وجه ملامتتان نخواهیم کرد. گفت: عجب! «من ف...